loading...
reyhanahaa
نازبوی بازدید : 8 پنجشنبه 30 آبان 1392 نظرات (0)

            شبی بیدارم کرد وگفت:نمی خواهی نماز بخوانی؟وقتی دیدم در آن سرمای زمستان زبیدات که سنگ هم می ترکد،یک فاصله ی طولانی را رفته وبا آب تانکر یخ زده وضو گرفته ومی خواهد نماز شب بخواند خجالت می کشیدم بلند نشوم می گفتم:چرا همین الان بلند می شوم اما هنوز قدمی از من دور نشده بودکه در خواب غفلت می افتادم وصبح بیدار می شدم.

          شهیدعلی شفیعی برای هرکس روشی داشت.زور نمی گفت،اما تلاش می کرد لذت عمل را بچشاند،بعددیگرکاری به کارت نداشت.چندین شب کار علی آقاهمین بود.وضوگرفته می آمدبیدارم می کرد،امادریغ که چند ثانیه بعد"،در بستر خواب می افتادم باااین احوال علی آقا کسی نبود،که به این راحتی برنامه ریزی اش را قطع کند.

شبی به هر سختی که بود بلند شدم،وقتی آب سرد،خواب را از سرم پراند،تازه متوجه شدمچه لذتی دارد.در این شب های خلوت باخدای خودت تنهاباشی وحرف بزنی!همانجا به زمین نشستم ودستانم را به آسمان بلند کردم لذت اولین نماز شب نان در روحم اثر کرد که هنوز فراموش نکرده ام.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19
  • بازدید ماه : 19
  • بازدید سال : 23
  • بازدید کلی : 433
  • کدهای اختصاصی